سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دلنوشته ها

تاریخ، دو زانو نشسته است و چهار چشم می‌نگرد به تخته سیاه کلاس تو. چه حرف‌ها داری برایمان! بر این تخته سیاه، چه درس‌ها نوشته‌ای سفید تا یادگار بماند در حافظه کتاب‌های روایت!

صاد مثل صبر؛ مثل صلح؛ کاف مثل کریم اهل بیت(ع).

کیسه‌های زر، سرخ شده‌اند از روی تو. دینار و درهم به قطره‌های باران می‌ماند که باید بچکد؛ باید بریزد بر سفره‌های گرسنه، بر دست‌های نیازمند. این تواضع نیست که به تو آبرو داده است؛ این تویی که به تواضع آبرو داده‌ای. این زهد نیست که به تو آبرو داده است؛ این تویی که به زهد آبرو داده‌ای. این بخشش نیست که به تو آبرو داده است؛ این تویی که به بخشش آبرو داده‌ای. گچ‌ها سیاه می‌شوند برای از تو نوشتن. شرمنده، خورشید است که خوب نتابیده است؛ شرمسار، آسمان است که خوب نباریده است. دست‌های تو آبرو دادند به جود و کرم. آموزگار، دست‌های توست که می‌نویسند،‌ که می‌بخشند.

بنویس برای ثبت تاریخ؛ بنویس که صلح را برگزیدی تا نفس‌های آخر، حق و حقیقت نمیرد، تا آفتاب، زیر پوسته‌های ابر قرار نگیرد!

بنویس تا تاریخ بداند که کارد به استخوان تشیع رسیده بود. و ضربه‌ای کافی بود تا زانوی دین بشکند! بنویس دور و برم کفتارها بودند و لاشخورها و آماده تا جان دادن میراث نبوت را به چشم ببینند و میوه‌های آن را بچینند.

گلوی آهوان، زیر چکمه‌های صیاد بود و سر کبوتران، در مشت شکارچیان بی‌رحم. بنویس که لجاجت من کافی بود تا نسل مؤمنان راستین منقرض شود!

بنویس من صلح را برای خودم نمی‌خواستم؛ برای شیعه می‌خواستم تا امضای پیامبر پای امامت اولاد علی محفوظ بماند.

بنویس یارانم گریختند، بنویس سردارانم آب پاکی بر دست افتخارات خودشان ریختند، بنویس حق را به باطل آمیختند! چه می‌شد کرد، جز ارّه دادن به دست دشمن تا شاخه‌ای را که خود بر آن نشسته است ببرد؛ تا اهالی کوفه بدانند دشمن دشمن است؛ ولو در لباس دوست؟!

بنویس برای تاریخ... که ما دو برادر بودیم با یک آرمان؛ دو دوست بودیم و دو چشم، با یک دستگیره و یک نگاه. بنویس پیامبر به من آموخت که بعضی وقت‌ها شجاعت در ابراز خشم نیست؛ در نگه‌داشتن خشم است.

بنویس من یک بازوی پیامبر بودم تا صلح را هدیه بیاورم؛ حسین، یک بازوی دیگر پیامبر بود تا شهادت را هدیه بیاورد.

 بنویس صلح حسن(ع) و شهادت حسین(ع)، دو خط موازی‌اند؛ دو دایره متقارن تا هندسه چند ضلعی اسلام را به اثبات برسانند.

جنگ، هدف نیست؛ کلیدی است تا روزنه‌های بسته را بگشاید. خداوند همه ما را فراخوانده است که برگردیم به شهر صلح و آسایش؛ «وَا... یَدْعُو اِلی دارِالسَّلامِ».

خداوند، نه فساد را دوست دارد و نه به راه انداختن جویبار خون را. بنویس من عقلانیت را در صلح حدیبیه آموخته‌ام و به گفتار رسول ا... ـ که آمده تا کتاب و حکمت بیاموزد ـ اقتدا خواهم کرد. بنویس ما خانواده عشقیم؛ خانواده عقیده و جهاد؛ مجاهده را اگر با منطق فصیح نشد، با صلح قهرمانانه؛ اگر با صلح قهرمانانه نشد، با شمشیر شهادت؛ اگر با شمشیر شهادت نشد، با دعای روشن‌گر و اگر با دعای روشن‌گر نشد، با تحمل زندان ادامه خواهیم داد.

بنویس ما خانواده عشقیم؛ سر بر آستان دستورهای الهی نهاده؛ اگر او اراده کند، ‌برمی‌خیزیم؛ اگر او را اراده کند، ساکت خواهیم نشست.

بنویس ما خانواده عشقیم که جانمان، که مالمان، که آبرویمان، که تمام آنچه داریم و نداریم، برای خداست؛ برای خدا از هر چه باشد خواهیم گذشت.

 


نوشته شده در دوشنبه 90/5/24ساعت 10:59 صبح توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |


 Design By : Pichak